همه می دونستند که با زائرایی که شبا توی حرم می خوابیدند برخورد خوبی نداشت. می شناختنش. ولی اون شب قضیه فرق می کرد. دیدند خودش با همون لباس بلند خادم ها رفته بین زائرها خوابیده. صداش زدند. بلند شد. گفتند:«چی شده؟! شما ... این طوری؟! »
اشکش جاری شد. گفت: « دیشب خواب آقا رو دیدم. دیدم آقا اومده بودند بین زائرایی که توی حرم خوابیده بودند. »
اشکش سرازیر بود و تعریف می کرد:
«با چشای خودم دیدم که آقا با دست خودشون زیر سر تک تک زائرا بالش می گذاشتند. ...»
...
دیگه حالا همه داشتند گریه می کردند.