سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه می دونستند که با زائرایی که شبا توی حرم می خوابیدند برخورد خوبی نداشت. می شناختنش. ولی اون شب قضیه فرق می کرد. دیدند خودش با همون لباس بلند خادم ها رفته بین زائرها خوابیده. صداش زدند. بلند شد. گفتند:«چی شده؟‏! شما ... ‏این طوری؟! »

اشکش جاری شد. گفت: « دیشب خواب آقا رو دیدم. دیدم آقا اومده بودند بین زائرایی که توی حرم خوابیده بودند. »

اشکش سرازیر بود و تعریف می کرد:

«با چشای خودم دیدم که آقا با دست خودشون زیر سر تک تک زائرا بالش می گذاشتند. ...»

...

دیگه حالا همه داشتند گریه می کردند.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/6/2ساعت  10:8 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]